(حکایت اول(زندانی


قالَ السَّجانُ لِلمُجرمِ الّذى کانَ قَد دَخَلَ السِّجْنَ جدیداً:

« هذا السِّجنُ،‌سِجْنٌ مثالـىٌّ. نحن نَستَخدِمُ السُّجَناءَ فِى نَفْسِ الشُّغلِ الّذى کانوا مشغولینَ بِهِ قَبلَ دُخولِهِم 

فِى السِّجْنِ، ماذا کانتَ مِهْنَتُکَ فِى الماضى؟»

أجابَ السَّجینُ بِتَبَسُّمٍ:« کُنتُ حارساً جَنبَ مَدْخَلِ بِناءٍ.»


زندانبان به جنایتکاری که به تازگی وارد زندان شده بود گفت:

« این زندان، یک زندان نمونه است. ما زندانیان را در همان شغلی به کار می گیریم که قبل از ورودشان به زندان

 به آن مشغول بودند. شغل تو در گذشته چه بوده؟»

زندانی با لبخند جواب داد:« نگهبانِ درِ ورودیِ یک ساختمان بودم.»


(حکایت دوم (دروغگو


الکَذّابُ الأوّلُ: « عِندى بِناءٌ مِن مِائةِ طابِقٍ! الطّابِقُ المِائةٌ فَوقَ السَّحاب!»

الکذّابُ الثّانـى: « هذا أمرٌ بَسیطٌ. عِندى حمارٌ کبیرٌ؛ أرجُلُهُ عَلَی الأرضِ و رأسُهُ فـى‌ السَّحاب! »

الکذّابُ الأوّل: وَ کَیفَ ترکَبُ عَلی هذا الحِمار؟»

الکذّابُ الثّانـى: « أذهَبُ فَوقَ سَطحِ بِنائکَ.»


دروغگوی اوّل: ساختمانی صد طبقه دارم که طبقه صدم بالای ابر است.

دروغگوی دوم: این چیز ساده ای است . الاغ بزرگی دارم که پاهایش روز زمین و سرش در ابر است.

دروغگوی اوّل: « و چگونه روی این الاغ سوار می شوی؟ »

دروغگوی دوم: « روی بام ساختمانت می روم.»


(حکایت سوم(خسیس


قالَ الطِّفلُ لِوالِدِهِ متعجِّباً: « عجباً مِن والِدِ صدیقی! »

کَمْ‌ هو بخیل!؟ أقامَ الدُّنیا عِندَما اِبتَلَعَ صَدیقى درهماً.»


کودک با تعجّب به پدرش گفت: از پدر دوستم تعجّب می کنم.

چقدر خسیس است!؟ دنیا را به هم ریخت وقتی دوستم یک سکّه یک درهمی بلعید.».


برگرفته از j-arabi.blogfa.com